- ۹ : views
- : Likes
- ۰ : Comments

درست زمانی که باید لب به سخن بزنیم
اما تردید میکنیم...
ذهنمان زیر بار سنگینی از جملهها قرار گرفته است؛
انقد مسائل و حرفهای مختلف در خودش دارد
که دیگر توان دامن زدن به هیچکدام را ندارد
پس فقط سکوت میکند، همه را درون خود میریزد و میگذرد...
وقتی قلب دختری میشکند
سمت لوازم
در ذهن خواند "دوستت دارم"
اما گفت: ازت متنفرم
گاهی آدمها را در شرایطی قرار میدهیم که خفهشان میکند
احساساتشان، حرفای دلشان، باور و عقیدهشان... همه خفه میشوند!
در این شرایط، حرفی را از آنها میشنویم که هیچوقت دوست نداشتند بگویند...
فاصله ها نیستن که احساساتو کمرنگ میکنن
بلکه جایگزینها هستن :)
فاصله احساساتو بیشتر و عمیقتر میکنه
ولی ممکنه کسی که جایگزین ما میشه، کسی باشه که احساساتو دریافت میکنه...
«حس دلگرفتهای» که از غروب جمعه احساس میکنیم، بخاطر غریبیهای قلبمومه :)
وقتی هر روز و هر ثانیه را با دلتنگی سپری میکنی، بعد گذشت هر خواب، هر اتفاق، هر ثانیه... منتظری اونی که رفته برگرده، اتفاق خوبی بیافته و همه چی تغییر کنه
اما میفهمی هنوزم محکوم به تکراری :)
بلندترین فریاد، سکوت است
آنجایی که سکوت کرد، چالهای پر از حرف است، آن حرفهایی که میفهمد، میداند و درون خود خفه میکند.